اولین باری که گشت ارشاد من رو سوار وَن کرد و با خودش برد، تا چند شب کابوس میدیدم.
تا برسیم وُزرا، صد بار مُردم و زنده شدم چون هیچگونه تجربه قبلی نداشتم و نمیدونستم چی میشه. خشونتی که من تجربه کردم فیزیکی نبود، روانی بود. ما رو بردن داخل وُزرا و سعی میکردن با یک بازی روانی، ما رو به مرز جنون برسونن.
میگفتن: باید خانوادههاتون بیان دنبالتون و براتون لباس مناسب بیارن.
ما میگفتیم: خُب شما گوشیهامون رو گرفتین، چهجوری زنگ بزنیم به خانوادههامون؟
و اونا میگفتن: به ما ربط نداره، باید بیان دنبالتون!
میتونم بگم بیش از صد بار این گفتگو بین ما و ماموران تکرار شد و اصلاً از دستبهسر کردنِ ما، خسته نمیشدن.
من دچار فروپاشی روانی شده بودم.
متوجه نبودم که توی یک دورِ باطل افتادم. به مدت ۳ ساعت و نیم، مدام میرفتم اونوَرِ سالن و التماس میکردم گوشیام رو پس بدن. بعد برمیگشتم اینوَرِ سالن و التماس میکردم بذارن با تلفن ثابتشون زنگ بزنم.
فقط التماس میکردم چون فکر میکردم این تنها راه نجاتمه. بعد از ۳ ساعت و نیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم، نشستم وسط سالن روی زمین و گریه کردم…
اون اتفاق با تمام کابوسها و تروماهاش تموم شد. ولی امروز که به گذشته نگاه میکنم، اصلاً یادم نمیاد از چی میترسیدم، یادم نمیاد چرا اون روز با این ظلمِ سیستماتیک نجنگیدم؟ فریاد نزدم؟ مُشت نکوبیدم؟ اصلاً یادم نمیاد، انگار که این یک ماه به اندازه هزار سال گذشته باشه برام…
امروز با پوشش اختیاری (بلوز-شلوار-بدون روسری) رفتم پیادهروی. منتظر بودم یکی بگه «خواهرم حجابت رو…» تا با مُشت بکوبم وسط صورتش. ولی این اتفاق نیفتاد. در عوض یه دختر ۱۶-۱۵ ساله این کاغذ رو گذاشت تو دستم.
شاید یادم نیاد از چی میترسیدم،
ولی کاملاً یادمه از چه لحظهای، دیگه نترسیدم؛
از لحظهای که جنازه گلولهخورده هموطنِ شهیدم رو با چشمای خودم کف خیابون دیدم.
من از اون لحظه، دیگه نترسیدم.
با خودم عهد بستم که ترس من یعنی مُهر مشروعیت بر این ظلم و هر لحظه تن دادنِ من به این ظلم یعنی پایمال کردن خون شُهدا.
شُهدا رفتن تا ما خیابون رو نگه داریم.
من هستم،
شما هم هستین؟
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
#iranprotests2022
تا برسیم وُزرا، صد بار مُردم و زنده شدم چون هیچگونه تجربه قبلی نداشتم و نمیدونستم چی میشه. خشونتی که من تجربه کردم فیزیکی نبود، روانی بود. ما رو بردن داخل وُزرا و سعی میکردن با یک بازی روانی، ما رو به مرز جنون برسونن.
میگفتن: باید خانوادههاتون بیان دنبالتون و براتون لباس مناسب بیارن.
ما میگفتیم: خُب شما گوشیهامون رو گرفتین، چهجوری زنگ بزنیم به خانوادههامون؟
و اونا میگفتن: به ما ربط نداره، باید بیان دنبالتون!
میتونم بگم بیش از صد بار این گفتگو بین ما و ماموران تکرار شد و اصلاً از دستبهسر کردنِ ما، خسته نمیشدن.
من دچار فروپاشی روانی شده بودم.
متوجه نبودم که توی یک دورِ باطل افتادم. به مدت ۳ ساعت و نیم، مدام میرفتم اونوَرِ سالن و التماس میکردم گوشیام رو پس بدن. بعد برمیگشتم اینوَرِ سالن و التماس میکردم بذارن با تلفن ثابتشون زنگ بزنم.
فقط التماس میکردم چون فکر میکردم این تنها راه نجاتمه. بعد از ۳ ساعت و نیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم، نشستم وسط سالن روی زمین و گریه کردم…
اون اتفاق با تمام کابوسها و تروماهاش تموم شد. ولی امروز که به گذشته نگاه میکنم، اصلاً یادم نمیاد از چی میترسیدم، یادم نمیاد چرا اون روز با این ظلمِ سیستماتیک نجنگیدم؟ فریاد نزدم؟ مُشت نکوبیدم؟ اصلاً یادم نمیاد، انگار که این یک ماه به اندازه هزار سال گذشته باشه برام…
امروز با پوشش اختیاری (بلوز-شلوار-بدون روسری) رفتم پیادهروی. منتظر بودم یکی بگه «خواهرم حجابت رو…» تا با مُشت بکوبم وسط صورتش. ولی این اتفاق نیفتاد. در عوض یه دختر ۱۶-۱۵ ساله این کاغذ رو گذاشت تو دستم.
شاید یادم نیاد از چی میترسیدم،
ولی کاملاً یادمه از چه لحظهای، دیگه نترسیدم؛
از لحظهای که جنازه گلولهخورده هموطنِ شهیدم رو با چشمای خودم کف خیابون دیدم.
من از اون لحظه، دیگه نترسیدم.
با خودم عهد بستم که ترس من یعنی مُهر مشروعیت بر این ظلم و هر لحظه تن دادنِ من به این ظلم یعنی پایمال کردن خون شُهدا.
شُهدا رفتن تا ما خیابون رو نگه داریم.
من هستم،
شما هم هستین؟
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
#iranprotests2022